درباره وبلاگ

انچه هستم مرا بهتر معرفی میکند تا انچه می گویم...
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دختر زیبا... و آدرس asana.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 14
بازدید کل : 64616
تعداد مطالب : 282
تعداد نظرات : 334
تعداد آنلاین : 1

دختر زیبا
...
دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, :: 1:37 ::  نويسنده : شقایق       

 

آدم های ساده را دوست دارم.

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.

همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند.
آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است.

بس که هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوء استفاده می کند یا زمینشان می زند

یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.

آدم های ساده را دوست دارم.

...بوی ناب ادم میدهند...




 



دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, :: 1:1 ::  نويسنده : شقایق       

 

 

 20دلیل برای اینکه به زن بودن خود افتخار کنید :


1-  نام هر گل زيبايي كه در طبيعت است  روي شما مي گذارند.

2- به راحتي و با اعتماد به نفس هر وقت كه لازم بود گريه مي كنيد و غم و غصه هايتان را در دل جمع نمي كنيد تا سكته كنيد.

3- آن قدر حرف براي گفتن داريد كه هرگز كم نمي آوريد.

4- عشق و هنر ابداع شماست.

5- زيبايي مخصوص شماست.

6- هميشه جوانتر از سنتان هستيد و هيچكس نمي داند شما چند ساله ايد.

7- بهشت زير پاي شماست.

8- هميشه تميز و نظيف هستيد.

9- هميشه مقداري پول براي روز مبادا داريد كه جز خودتان هيچ كس از جاي آن خبر ندارد.

10-حرف آخر را شما مي زنيد.

11- حق تقدم با شماست.

12- هرگز از فرط خشم نعره نمي كشيد و كبود نمي شويد و خون به پا نمي كنيد.

13- ضعيف كش نيستيد و دق و دلي رئيس اداره تان را در خانه خالي نمي كنيد.

14- نصف بيشتر از صندلي هاي دانشگاه را شما تصاحب كرده ايد.

15- به‌ جزئيات‌ زندگي‌ و رفتاري‌ با دقت‌ نگاه‌ مي‌كنيد و آنها را در حافظه‌ خود جاي‌ مي‌دهيد.

16- درصد كاركنان زن نسبت به كل كاركنان در حال افزايش مستمر است.

17- ميانگين عمرتان بيشتر از آقايان است.

18- موفقيت مردان مرهون زحمات شما است.

19- مردان از دامن شما به معراج مي روند.

-20 مجبور نيستيد خانه به خانه برويد و خواستگاري كنيد مثل خانم ها در خانه مي نشينيد تا ديگران با كلي منت و خواهش و التماس و گل و هديه .......

 



ادامه مطلب ...


یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, :: 23:19 ::  نويسنده : شقایق       

 


مرد را به عقلش نه به ثروتش

.

زن را به وفايش نه به جمالش

.

دوست را به محبتش نه به کلامش

.

عاشق را به صبرش نه به ادعايش

.

مال را به برکتش نه به مقدارش

.

خانه را به آرامشش نه به اندازه اش

.

اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش

.

غذا را به کيفيتش نه به کميتش

.

درس را به استادش نه به سختیش

.

دانشمند را به علمش نه به مدرکش

.

مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش

.

نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش

.

شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش

.

دل را به پاکیش نه به صاحبش

.

جسم را به سلامتش نه به لاغریش

.

سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش



یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, :: 22:22 ::  نويسنده : شقایق       

 

 
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:"زهرمار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود

در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نكردي و به من گفتي زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نكردم و به من گفتي ترشيده

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است...


یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, :: 20:8 ::  نويسنده : شقایق       

دکتر علی‌ شریعتییکی از شخصیت های مورد علاقه منه که از اعماق وجودم دوسش دارم و به انسانیتش ایمان دارم...

چون قراره تو وبلاگم از همه کسانی که دوسشون دارم نام ببرم خواستم نامی هم از دکتر برده باشم...



ادامه مطلب ...


یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:, :: 19:35 ::  نويسنده : شقایق       

 پزشکان معمولا خاطرات جالبی از کار و بیمارانشان دارند.علت جالب بودن این خاطرات یا بخاطر برخوردهای بانمکی است که بیماران  با پزشک یا بیماریشان می‌کنند یا کمبود اطلاعات پزشکی است یا شاید وقوع بعضی اتفاقات در فضایی که سایه مرگ و بیماری در آن وجود دارد خود به خود تبدیل به طنز می‌شود.اما گوشه ای از خاطرات یک پزشک عمومی با ذوق را در ادامه مطلب بخوانید که بسیار زیباست...
------------------------------------------------------



ادامه مطلب ...


شنبه 21 آبان 1390برچسب:, :: 20:46 ::  نويسنده : شقایق       

با محبت شاید، با خشونت هرگز...........................

با خشونت هرگز...

بچه ها لال شوید بی ادب ها ساکت

سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم

بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند

درس ومشق خودرا

باید امروزیکی رابزنم اخم کنم و

نخندم اصلا

تابترسندازمن وحسابی ببرند

****

خط کشی آوردم درهوا چرخاندم

چشم ها درپی چوب تنبیه هرطرف می غلطید

مشق هارابگذارید جلو زود معطل نکنید

اولی کامل بود خوب ،دومی بدخط بود برسرش دادزدم

سومی می لرزید خوب گیر آوردم

صید در دام افتاد وبه چنگ آمد زود

****

دفترمشق حسن گم شده بود

این طرف آنطرف نیمکتش را میگشت

تو کجایی بچه بله آقا اینجا همچنان میلرزید

" پاک تنبل شده ای بچه بد "

" به خدا دفترمن گم شده آقا همه شاهد هستند"

****

" مانوشتیم آقا "

بازکن دستت را خط کشم بالا رفت خواستم برکف دستش بزنم

اوتقلا میکرد چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد

گوشه صورت اوقرمزبود

هق هقی کرد وسپس ساکت شد همچنان میگرید

مثل شخصی آرام به خروش وناله

****

ناگهان حمدالله درکنارم خم شد

زیر یک میز کناردیوار دفتری پیدا کرد

گفت : آقا ایناهاش دفترمشق حسن

چون نگاهش کردم خوش خط وعالی بود

غرق در شرم وخجالت گشتم

جای آن چوب ستم بردلم آتش زد

سرخی گونه او به کبودی گردید

صبح فردا دیدم که حسن با پدرش ویکی مرد دگر

سوی من میایند خجل و دل نگران

منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یاگله ای

یا که دعوا شاید سخت در اندیشه انان بودم

پدرش بعد سلام گفت" لطفی بکنید وحسن را بسپارید

به ما "

گفتمش چی شده آقا رحمان

گفت این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده بچه سر به هوا یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش

متورم شده است

درد سختی دارد می بریمش دکتر با اجازه آقا

چشمم افتاد به چشم کودک

غرق اندوه وتاثرگشتم

من شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر

من چه کوچک بودم

اوچه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم

به سرش آوردم

 

عیب کار ازخود من بود ونمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام

بعد از آن هم دیگر در کلاس درسم

نه کسی بد اخلاق نه یکی تنبل بود

همه ساکت بودند تاحدود امکان درس هم میخواندند

من به یاد آوردم این کلام از مولا (ع)

که به هنگامه خشم

نه به فکر تصمیم نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

 

با محبت شاید ،گرهی بگشایم با خشونت هرگز



شنبه 21 آبان 1390برچسب:, :: 19:9 ::  نويسنده : شقایق       

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد…

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها ش

و

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : ” اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو...



شنبه 21 آبان 1390برچسب:, :: 18:54 ::  نويسنده : شقایق       

سلام...به همه دوستای خوب و مهربون خودم...

وااای...اگه بدونین چی شد؟

امروز میان ترم داشتیم...خیلی خونده بودم ولی...وقتی استاد برگه ها رو بخش کرد هر چی که خونده بودم پرید...

امتحانمو خراب کردم...الانم فوق العاده ناراحتم...

فقط شانس اوردم از ۵ نمره بود...واسم دعا کنید که نمرم خوب شه...

خیلی دوستون دارم...فعلا...



سه شنبه 17 آبان 1390برچسب:, :: 17:56 ::  نويسنده : شقایق       

روزي مرد جواني در ميانه ي شهري ايستاد و ادعا کرد زيباترين قلب دنيا را دارد 

 جمعيت زيادي دور او را گرفته و به قلب سالم و بدون خدشه ي او 

نگاه مي کردند و همه تصديق مي کردند که قلب او براستي زيباترين و بي نقص ترين

 قلبي است که تا کنون ديده اند 

مرد جوان در کمال افتخار و با صدايي بلندتر از جمعيت به تعريف از قلب خود مي پرداخت که ناگهان پيرمردي جلوتر از جمعيت آمده خطاب به مرد جوان گفت : « اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست .» سکوتي برقرار شد و مرد جوان به همراه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه کردند ، قلب او با قدرت تمام مي تپيد ، اما پر از زخم بود .

 

قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تکه هايي جايگزين آن شده بود ، اما آنها بدرستي جاهاي خالي را پر نکرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد . در بعضي نقاط قلب پيرمرد شيارهاي عميقي وجود داشت که هيچ تکه اي آنها را پرنکرده بود

 

مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فکر مي کردند

که اين پيرمرد چطور ادعا مي کند قلب زيباتري دارد

 

مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره کرده خنديد و گفت : سر شوخي داري ؟ قلبت را با قلب من مقايسه کن  !  قلب تو تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است

 

پيرمرد گفت : درست است ، قلب تو سالم به نظر ميرسد  . اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نخواهم کرد  تو نخواهي دانست که هر زخمي يادگار مهر کسي است که من بخشي از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشيده ام گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است

که به جاي آن تکه ي بخشيده شده ، قرار داده ام

 اما چون اين دو عين هم نبوده اند ، گوشه هايي دندانه دندانه بر قلبم دارم

 آنها برايم بسيار عزيزند ، چرا که يادآور عشقي زيبا هستند .

 بعضي وقتها بخشي از قلبم را به کساني بخشيده ا م اما آنها چيزي از قلب خود به من نداده اند 

 اينها همين شيارهاي عميق هستند . گرچه دردآورند اما ، باز ياد آور يک دلدادگيه من اند و من همه در اين اميدم که آنها روزي باز گردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي که من در انتظارش بوده ام پر کنند

 پس حال مي بيني که زيبايي واقعي چيست

 

مرد جوان چند لحظه بي هيچ سخني اورا نظاره کرد ، در حاليکه اشک از گونه هايش سرازير بود ، سمت پيرمرد رفته از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دستاني لرزان ، به پيرمرد تقديم کرد

 

 پيرمرد آنرا گرفت و در قلبش جاي داد و او نيز بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي

 زخم قلب مرد جوان قرار داد

 

مرد جوان به قلبش نگريست ، سالم نبود ، اما او و جمعيت همگي اذعان داشتند که از هميشه زيباتر بود.

زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...