آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
دختر زیبا
...
23 ارديبهشت 1392برچسب:مهرداد 23اردیبهشت ماه 92, :: 15:3 :: نويسنده :
![]() دیر فهمیدم ..
خیلی دیر … ” عزیزم ” … ” گلم ” … “عشقم “…. تکیه کلامش بود! ![]() ![]() خدا را دوست بدار …
حداقلش این است که یکی را دوست داری که روزی به او می رسی . . .
![]() ![]() حواســــم را هرکـــجا که پــرت می کـــنم باز کـــنار تـــو می افتد …
![]() ![]() ﺩﺭ ﻧــﺎﻧــﻮﺍﯾـــﯽ ﻫــﻢ ﺻـــﻒ”ﯾــﮏ ﺩﺍﻧـــﻪ ﺍی”هـــا ﺟــﺪﺍﺳـــــﺖ . . . ﺍﺯ ﺟــﺬﺍﻡ ﻫــﻢ ﺑــﺪﺗــﺮ ﺍﺳــﺖ “ﺗﻨﻬﺎﯾـــــــــﯽ”
![]() ![]() تو آنجـــا . . . من اینجــــا . . . همه راستـــــ می گفتند تو کـــجا من کـــجا !
![]() ![]() وقتی دو عاشق از هم جدا میشن …
دیگه نمیتونن مثل قبل دوست باشن … چون به قلب همدیگه زخم زدن … نمیتونن دشمن همدیگه باشن … چون زمانی عاشق بودن … تنها میتونن آشناترین غریبه برای همدیگه باشن … ![]() ![]() مگر چند بار به دنیا آمده ایم
که اینهمه میمیریم؟ !! ![]() ![]() یه مرد با چشم هایش عاشق می شود یه زن با گوش هایش …
برای همینه که زن ها آرایش میکنن و مردها دروغ میگن ![]() ![]() چگونه است؟!
صبح که بیدار شدی کدامین نقاب را بر می داری؟ فصل نقابهاست… انگار کسی ما را بی نقاب نمی بیند اگر روی واقعی داشته باشیم کسی ما را نمی پسندد به دنبال لحظه ایم که تمام نقابها از چهره ها برداشته شود ایا آن روز هیچ “خودی” باقی خواهد ماند؟ ![]() ![]() می روم…به کجا؟
نمی دانم ….حس بدی ست… بی مقصدی! کاش نه باران بند می آمد… نه خیابان به انتها می رسید….
![]() ![]() دخترک برگشت
چه بزرگ شده بود پرسیدم : پس کبریتهایت کو ؟ پوزخندی زد . گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد … ……… گفتم : می خواهم امشب
با کبریتهای تو ، این سرزمین را به آتش بکشم ! دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید … گفت : کبریت هایم را نخریدند سالهاست تن می فروشم … ![]() ![]() آدمی که منتظر است هیچ نشانه ای ندارد
هیچ نشانه خاصی! فقط با هر صدایی برمیگردد . . ![]() ![]() کـاش مـی فـهـمیـدی ….
قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی:
بـمان…
نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛
و آرام بـگویـى:
هـر طور راحـتـى … !
![]() ![]() خسته ام… از تـــــو نوشتن…!
کمی از خود می نویسم
این “منم” که،
دوستت دارم…!
![]() ![]() یادم باشد دیگر هرگز خاطره هایم را کند و کاو نکنم!
مثل آتش زیر خاکستر می ماند… حساب از دستم در رفته… چندمین بار است که با یاد نگاه آخرت آتش می گیرم…؟ ![]() ![]() یکم بیشتر هوای اینایی که مارو میخندونن داشته باشیم ، اونا تو تنهایی هاشون بیشتر غصه می خورن …
![]() ![]() آمدی بشنوی بمانی
آمدی شنیدی، رفتی! حالا سالهاست دیگر کسی از لبهام نشنیدَهست: “دوستت دارم” ![]() ![]() میدونی چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه :
این که هر کاری در توانت هست براش انــــجام بدی ، آخــــرش بـرگرده بگه : مگه من ازت خواستم . . . جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:48 :: نويسنده : شقایق
دنیای جالبی داریم، اینطور نیست؟ روزگاری هر خانه فقط یک تلفن داشت و وقتی که این تلفن زنگ میزد، بچههای خانه امیدوار بودند که پدر و مادر اجازه دهند مدتی با تلفن صبحت کنند. اگر صدای زنگ تلفن نصفهشب بلند میشد، دوتا معنی داشت: یا اتفاق بدی افتاده یا اینکه دوست یکی از بچهها بیموقع زنگ زده. خیلی زود همه چیز عوض شد و در هر خانهای چند تلفن جای گرفت و به این ترتیب نوع ارتباطاتمان کمی تغییر یافت. این وضعیت تا زمان معرفی موبایل، که روش ارتباطات ما را بهطرز قابل ملاحظهای تغییر داده و زندگیمان را اساسا دگرگون کرد، ادامه داشت. حالا هر طرف که نگاه کنیم مردم را با تلفنهای هوشمندشان میبینیم. از میانسالانی که در دوره تلفنهای ثابت به دنیا آمده و بزرگ شدند گرفته تا هر کس دیگری که دوروبرمان هست، همه یک تلفنهوشمند در جیب یا کیفشان دارند. تلفنهای هوشمند برای خیلی از مردم فقط یک وسیله نیست بلکه بخشی از زندگی به حساب میآید و بدون آن ادامه زندگی ممکن نیست. برای خیلی از ما چنین سناریویی غیرممکن و حتی غیرقابل فهم است. هرروز صبح اولین کاری که ممکن است بعد از بیدار شدن انجام دهیم این است که تلفنهوشمندمان را چک کنیم که مبادا ایمیل مهمی را از دست داده باشیم. بعد از آن هم گاهی سری به اخبار میزنیم تا ببینم چه اتفاقاتی در جهان به وقوع پیوسته است. تمام طول روز هرجا که هستیم تلفنمان همراهمان است و میتوانیم پیامکوتاه بفرستیم، وقتی از کامپیوترم دوریم ایمیلمان را چک کنیم و هرگاه لازم باشد وبگردی کنیم و خب البته گهگاه برای تماس تلفنی هم از آن استفاده میکنیم. با وجود همه این فعالیتها از طریق تلفن هوشمند ممکن است این سوال در ذهنمان ایجاد شود که چطور میتوانیم فقط یک هفته از این وسیله دور باشیم. اصلا با نبود تلفن هوشمند در این مدت، اوضاع بهتر میشود یا بدتر؟ دان ریزینگر، یکی از نویسندگان وبلاگ Slashgear در این رابطه میگوید: پس از مدتی فکرکردن تصمیم گرفتم ببینیم ممکن است بتوانم یک هفته بدون تلفن هوشمند سر کنم یا نه. پس بقیه روز و کمی از فردای آن روز را بدون تلفنهوشمند گذراندم. خیلی نگذشته بود که دلم خواست دوباره تلفنم را توی دستم بگیرم و همه چیز را چک کنم. طولی هم نکشید که حس کردم دچار حالتی شدم که میتوان آن را "کمبود تکنولوژی" نامید؛ عکسالعمل مغزم به نبود چیزی که بینهایت به آن وابسته بودم. پس پیش از اینکه خیلی دیر شود دوباره تلفنهوشمندم را در دستم گرفتم، شاید من ضعیف هستم یا اینکه کنترل خوبی روی خودم ندارم. در هر دو صورت، دریافتم که زندگی بدون تلفنهوشمند برای من گزینه خوبی نیست.
حالا سوال این است که چنین عادت و اعتیادی اصولا خوب است یا بد؟
|
|||||||||||||||||
![]() |